توضیحات
درباره ی کتاب شب قیامت و صبح الست :
بخشی از متن کتاب :
چند سالی بود که منزل پدر روشن به خیابان باصفایی در یکی از محله های شمالی شهر انتقال یافته بود. روشن با پوشیدن مانتو و سر کردن روسری و تعویض دمپایی با کفش، از در بیرون آمد و در خیابان پشت دیوار منزلشان شروع به قدم زدن کرد تا محمود برسد.
مدتی مسافتی را بالا و پایین رفت. از دور نور چراغ های ماشینی در چشمش افتاد و ناچار شد پلک های خود را به هم بگذارد. ماشین مقابلش توقف کرد، در آن باز شد، به هم خورد و مردی به طرفش آمد و صدا زد : روشن، تو هستی ؟